چو شبنم تا نقاب اعتبار خويش شق کردم
زشرم زندگي گفتم کفن پوشم عرق کردم
کف پا مي شدم ايکاش زبي اعتباريها
جبين گرديدم و صد رنگ خجلت در طبق کردم
چو صبحم يک تأمل درس جمعيت نشد حاصل
بسطري کز نفس خواندم زخود رفتن سبق کردم
بحيرت صنعت آينه را بردم بکار آخر
پريشان بود اجزاي تماشا يک ورق کرد
مپرسيد از قناعت مشربهاي حيات من
بساغر آبروئي داشتم سد رمق کردم
بهر جا فکر هستي نيست مخموري نمي باشد
هوسهاي غنا بود اينکيه خود را مستحق کردم
شبي آمد بيادم گرمي انداز آغوشي
چنان از خود برون رفتم که پندارم عرق کردم
زبان اصطلاح رمز توحيدم که ميفهمد
که من هر گاه گشتم غافل از خود ياد حق کردم
نفس از دقت فکرم هجوم شعله شد (بيدل)
نشسم آنقدر در خون که صبحي را شفق کردم