شماره ٢٣٩: چو سايه خاک بسر داغم از غمي که ندارم

چو سايه خاک بسر داغم از غمي که ندارم
سياه پوشم از اندوه ماتمي که ندارم
گداز طينت نامنفعل علاج ندارد
جبين بسيل عرق دادم از نمي که ندارم
نفس گداخت چو شمع و همان بجاست تعلق
قفس هم آب شد از خجلت رمي که ندارم
فگنده است بخوابم فسون مخمل و ديبا
بزير سايه ديوار مبهمي که ندارم
بصفر نسبت من کرد هر که محرم من شد
بديده ام چقدر بيش از کمي که ندارم
چو شمع سرفگنم تا کجا زشرم رعونست
گران فتاد بدوش من آن خمي که ندارم
بقطع الفت اسباب مانده ام متحير
فسان زنيد به تيغ تنک دمي که ندارم
خيال داد فريبم فسانه برد شکيبم
بشور ماتم عيد و محرمي که ندارم
هزار سنگ بدل بست تاز شهرت عنقا
نشست نقش نگينم بخاتمي که ندارم
رسيده ام دو سه روزيست در توهم (بيدل)
ازان جهان که نبودم بعالمي که ندارم