چو بوي گل بنظرها نقاب نگشودم
بهار آينه پرداخت ليک ننمودم
خيال پوچ دو روزم غنيمت سوداست
باين متاع که در پيش وهم موجودم
هزار خلد طرب داشته است وضع خموش
چها گشود برويم لبي که نگشودم
برنگ سايه زجمعيتم مگوي و مپرس
گذشت عمر بخواب و دمي نياسودم
چو زخم صبح ندارم لب شکايت غير
همان تبسم خود ميکند نمکسودم
ز همرمان مدد پا نيافتم چو جرس
هزار دشت باقبال ناله پيمودم
هوس بضاعت سعي از دماغ نميخواهد
زياس دست و دلي داشتم بهم سودم
ز زندگي چه نشاط آرزو کنم يارب
چو عمر رفته سراپا زيان مي سودم
زعرض جنم که ننگ شعور هستي بود
بغير خاک دگر بر عدم چه افزودم
تو خواه شخص عدم گوي خواه (بيدل) گير
دران بساط که چيزي نبود من بودم