چمن طراز شکوه جهان نيرنگم
مسلمست چو طاوس سکه رنگم
زنيستان تعلق بصد هزار گره
ني نرست که گردد حريف آهنگم
دل ستمزده با تنگناي جسم نساخت
فشار ريخت برون آبگينه از سنگم
بهار دهر ندارد زخنده اوهام
ذخيره ئي که کند ميهماني بنگم
چه نغمه واکشم از دل که لعل خاموشت
بريشم از رگ ياقوت بست بر سنگ
بياد چشم تو عمريست ميروم از خويش
بميل سرمه شکستند گرد فرسنگم
مباد وحشت ناز تو رنگ چين ريزد
بدامن تو نهفته است صورت چنگم
بجز غبار ندانم چه بايدم سنجيد
ترازوي نفسم بايد ميبرد سنگم
بهيچ صورتم از انفعال رستن نيست
عرق سرشت تري چون طبيعت ننگم
چنار تا بکجا عيب مفلسي پوشد
هزار دستم و بيرون آستين تنگم
شکسته بالم و در هيچ جا قرارم نيست
باين چمن برسانيد نامه رنگم
چو سايه آينه تيره روز خود (بيدل)
بصيقلي نرساندم مگر خورد زنگم