شماره ٢٢٥: چشم واکردم بچندين رنگ و بو ساغر زدم

چشم واکردم بچندين رنگ و بو ساغر زدم
از مژه طرف نقاب هر دو عالم بر زدم
ساز پروازي دگر زين دامگاهم رو نداد
چون نفس از دست برهم سوده بال پر زدم
فرصت هستي ورق گرداندني ديگر نداشت
اينقدرها بسکه مژگاني بيکديگر زدم
حاصل دل نيست جز دست از جهان برداشتن
انتخابي بود نوميدي کزين دفتر زدم
خودگدازيها نسيم مژده ديدار بود
سوختم چندانکه بر آئينه خاکستر زدم
داد پيري وحشت از کلفت سراي هستيم
قامت از بار هوس تا حلقه شد بر در زدم
تا قناعت شد کفيل نشه آسودگي
جمع گرديد آبرو چندانکه من ساغر زدم
شبنم من ماند خلوت پرور طبع هوا
از خجالت نقش آبي داشتم کمتر زدم
معرفت از فکر کار نيستي افتادنست
سير جيب ذره کردم آفتابي سرزدم
گردم از اوج کلاه بي نشاني هم گذشت
يک شکست رنگ گر چون صبح دامن بر زدم
قابل درد تو گشتن داشت صد دريا گداز
آب گرديدم زشرم و فال چشم تر زدم
(بيدل) از افسردگان حيرتم تدبير چيست
گر همه دريا کشيدم ساغر کوثر زدم