چشمش افگنده طرح بيدادم
سرمه کوتا رسد بفريادم
سرو تهمت قفس چه چاره کند
پا بگل کرده اند آزادم
شبنم انفعال خاصيتيم
همه آبست و خاک بنيادم
از فسون نفس مگوي و مپرس
خاک ناگشته ميبرد بادم
درد عشق امتحان راحت داشت
همچو آتش به بستر افتادم
دلش آزاديم نمي خواهد
قفس است آرزوي صيادم
او دلم داد تا بخود نگرم
من هم آينه در کفش دارم
خاليم از خود و پر از يادش
شيشه مجلس پري زادم
بيدماغانه نشکند چکند
شيشه ميخواست دل فرستادم
نفسي هست جانکني مفت است
تيشه دارم هنوز فرهادم
نظم و نثري که ميکنم تحرير
به که در زندگي کند شادم
ورنه حيفست نقشم از پس مرگ
گل زند بر مزار بهزادم
اين زمان هر چه دارم از من و نيست
داشتم آنچه رفت از يادم
نيستي هم بداد من نرسيد
مرگ مرد آن زمان که من زادم
ياس من امتحان نمي خواهد
(بيدلم) عبرت خدادادم