چشم پوشيدم بر ما و من استغنا زديم
از مژه بر هم زدن بر هر دو عالم پا زديم
وحدت آغوش وداع اعتبارات است و بس
فرع تا با اصل جوشد شيشه بر خارا زديم
ذوق آزادي قسم بر مشرب ما ميخورد
خاک ما چندان پريشان شد که بر صحرا زديم
نسخه اسباب از مضمون دل بستن تهي است
انتخابي بود نوميدي کزين اجزا زديم
حيرت آباد است اينجا کو قدم برداشتن
اينقدرها بسکه دامان مژه بالا زديم
بوي مي صد شعله رسوا شد که با صبح الست
يک شرر چشمک بروي پنبه مينا زديم
بسکه بي تعداد شد ساز مقامات کرم
چون نواي سايلان ما نيز برد رها زديم
هيچ آشوبي بدرد غفلت امروز نيست
شد قيامت آشکار آندم که بر فردا زديم
اي تمنا نسخه ها نذر تو هم کن که ما
مسطري بر صفحه از موج پرعنقا زديم
حسرت اسباب و برق بي نيازي عالميست
دل تغافل آتشي افروخت برد نيازديم
پيشتر زاشوب کثرت وحدتي هم بوده است
ياد آن موجي که ما بيرون اين دريا زديم
شام غفلت گشت (بيدل) پرده صبح شعور
بسکه عبرت سرمه ها در ديده مينا زديم