جز سوختن بيادت مشق دگر ندارم
در پر تو چراغي پروانه مينگارم
روز نشاط شب کرد آخر فراق يارم
خود را اگر نسوزم شمع دگر ندارم
بيکس شهيد عشقم خاک مرا بسوزيد
خاکستري زند کاش گل بر سر مزارم
زين باغ شبنم من ديگر چه طرف بندد
آينه ئي شکستم رنگي نشد دچارم
جز درد دل چه دارد تبخاله آرميدن
يارب عرق نريزد از خجلت آبيارم
شوقي که رنگ دل ريخت در کارگاه امکان
وقف گداز ميخواست يک آبگينه وارم
شمع بساط الفت نوميد سوختن نيست
در آتشم سراپا تا زيرپاست خارم
خاکم بباد دادند اما بسعي الفت
در سايه خط او پر ميزند غبارم
صبر آزماي عشقت در خواب بي نيازيست
گرداندنم چه حرفست پهلوي کوهسارم
بي فهم معني ئي نيست بر دل تنيدن من
تمثال کرده ام گم آينه مي فشارم
(بيدل) بمعبد عشق پرواي طاقتم نيست
چندانکه ميطپد دل من سبحه ميشمارم