تيغ آهي بر صف اندوه امکان ميکشم
خامه يا سم خطي بر لوح سامان ميکشم
نيست شمع من تماشا خلوت اين انجمن
از ضعيفيها نگاهي تا بمژگان ميکشم
ابجد اظهار هستي يک سحر رسوائي است
از گريبان جاي سر چاک گريبان ميکشم
ميزنم فال فراموشي ز وضع روزگار
صورت بيمعني ئي بر طاق نسيان ميکشم
کس ندارد طاقت زورآزمائي هاي من
بازوي عجزم کمان ناتوانان ميکشم
عضو عضوم با شکست رنگ معني ميکند
ساغر انديشه آن سست پيمان ميکشم
جوهر آينه من خامه تصوير کيست
روزگاري شد که ناز چشم حيران ميکشم
خاک ميگردم بصد بي طاقتيهاي سپند
غير پندارد عنان ناله آسان ميکشم
مشت خون نيمرنگم طرفه شوخ افتاده است
چون حنا دستي بدست و پاي خوبان ميکشم
با مروت توام افتادست ايجادم چو شمع
خار هم گر ميکشم از پا بمژگان ميکشم
از غبار خاطرم اي بيخبر غافل مباش
گردباد آه مجنونم بيابان ميکشم
سايه بيدست و پائي از سر من کم مباد
کز شکوهش انتقام از هرچه نتوانم ميکشم
در غبار خجلتم از تهمت آزادگي
من که چون صحرا هنوز از خاک دامان ميکشم
کلفت مستوريم در بي نقابي داغ کرد
بار چندين پيرهن از دوش عريان ميکشم
لفظ من (بيدل) نقاب معني اظهار اوست
هرکجا او سربرآرد من گريبان ميکشم