شماره ٢١٨: تو کريم مطلق و من گدا چکني جز اين که نخوانيم

تو کريم مطلق و من گدا چکني جز اين که نخوانيم
در ديگرم بنما که من بکجا روم چو برانيم
کسي از محيط عدم کران چه زقطره وا طلبد نشان
زخودم نبرده ئي آنچنان که دگر بخود نرسانيم
بکجاست آنقدرم بقا که تأملي کندم وفا
عرق خجالت فرصتم نم انفعال زمانيم
بفسردنم همه تن الم بتردد آبله در قدم
چو غبار داغ نشستنم چو سرشک ننگ روانيم
سحر طلسم هوا قفس همه جاست منفعل هوس
چقدر عرق کندم نفس که بشبنمي بستانيم
زکدورت من و ما پرم غم بار دل بکه بشمرم
ستمست سنگ ترازوئي که نفس کشد ز گرانيم
ز حضور پيريم آنقدر اثر امتحان قبول و رد
که رساند بر در نيستي خم پشت پاي جوانيم
نه بنقش بسته مشوشم نه بحرف ساخته سرخوشم
نفسي بياد تو ميکشم چه عبارت و چه معانيم
همه عمر هرزه دويده ام خجلم کنونکه خميده ام
من اگر بحلقه تنيده ام تو برون در ننشانيم
ز طنين پيشه بي نفس خجلست (بيدل) هيچکس
بکجايم و کيم و چيم که تو جز بناله ندانيم