شماره ٢١٧: تو ميرفتي و من ساز قيامت باز ميکردم

تو ميرفتي و من ساز قيامت باز ميکردم
شکست رنگ تا پر ميفشاند آواز ميکردم
اگر ناموس الفتها نميشد مانع جرأت
چو شوخي آشيان در ديده غماز ميکردم
حيا رعنائي طاوس از وضعم نميخواهد
وگرنه با دو عام رنگ يک پرواز ميکردم
خجل چون صبح از خاکستر بيحاصل خويشم
نشد آينه ئي را يک نفس پرداز ميکردم
عصاي مشت خاک من نشد جولان آهوئي
که همچون سرمه در چشم دو عالم ناز ميکردم
درين محفل نمي يابد سپند بينواي من
گريباني که چاک از شعله آواز ميکردم
وفا منع تميز شادي و غم ميکند ورنه
نواها انتخاب از طالع ناساز ميکردم
عنان ناله مي بودي اگر در ضبط تمکينم
چو خاموش وطن در پرده هاي راز ميکردم
بخامي سوخت چون برقم خيال زندگي پختن
باين نوميدي انجامي دگر آغاز ميکردم
گر از دستم گشاد کار ديگر برنمي آيد
بحال خويش مي بايست چشمي باز ميکردم
اگر (بيدل) بجاي ميرسيدم از پرافشاني
بآهنگ زخود رفتن هزار انداز ميکردم