شماره ٢١٦: تحير مطلعي سر زد چو صبح از خويشتن رفتم

تحير مطلعي سر زد چو صبح از خويشتن رفتم
نميدانم که آمد در خيال من که من رفتم
صداي ساغر الفت جنون کيفيتست اينجا
لب او تا بحرف آمد من از خود چون سخن رفتم
شبم بر بستر گل ياد او گرداند پهلوئي
طپيدم آنقدر بر خود که بيرون از چمن رفتم
زبزم او چه امکانست چون شمعم برون رفتنن
اگر از خويش هم رفتم بدوش سوختن رفتم
برون لفظ ممکن نيست سير عالمي معني
بعرياني رسيدم تا درون پيرهن رفتم
تميز وحدتم از گرد کثرت برنمي آرد
بخلوت هم همان پنداشتم در انجمن رفتم
درين گلشن که سير رنگ و بوي خودسري دارد
جهاني آمد اما من زياد آمدن رفتم
ندارم جز فضولي هاي راحت داغ محرومي
بخاک تيره چون شمع از مژه برهمزدن رفتم
بقدر لاف هستي بود سامان فنا اينجا
نفس يکعمر برهم يافتم تا در کفن رفتم
باثباتش جگر خوردم بنفي خود دل افشردم
زمعني چون اثر بردم نه او آمد نه من رفتم
چو گردون عمرها شد بال وحشت ميزنم (بيدل)
نرفتم آخر از خود هر قدر از خويشتن رفتم