شماره ٢١٥: تحير سوخت پروازم فسردن کرد پامالم

تحير سوخت پروازم فسردن کرد پامالم
بزير آسمان در بيضه خونشد شوخي بالم
نه پروازم پرافشاني نه رفتارم قدم سائي
غباري در شکست رنگ دارم گردش حالم
تمنائي نميدانم تو لائي نمي فهمم
جبين ناله ئي بر آستان درد ميمالم
شرار بيدماغم رنج فرصت برنميدارد
چه امکانست سازد عمر پامال مه و سالم
تب شوقت چه آتش ريخت در بنياد شمع من
که شد سرمايه هستي سراپا حرف تبخالم
زدرد نارسائيهاي پروازم چه ميپرسي
چو مژگان در ازل اين نامه واکردند از بالم
نواي درد دل نشنيده اند آخر درين محفل
شکستي کاش ميشد ترجمان رنگ احوالم
زوضع خامش من حيرت ديدار ميجوشد
ادب سازم نفس ميکاهم و آئينه ميبالم
خمار وصل و خرسندي بجوش ايگريه تا گريم
اسير عشق و بيدردي ببال اي ناله تا نالم
ندانم گلفروش باغ نيرنگ کيم (بيدل)
هزار آئينه دارد در پر طاوس تمثالم