تا نفس آب زندگيست هيچ ببو نميرسم
با تو چنانکه بيخودم بيتو بتو نميرسم
خجلت هستيم چو صبح در عدم آب ميکند
جيب چه رنگ بر درم منکه ببو نميرسم
در سري کوي ميکشان نشه خجلتم رساست
دست شگسته دارم و تا بسبو نميرسم
گرنه فسونگرست چرخ خلق خراب نازکيست
هيچ بساز حسن اين آبله رو نميرسم
سجده گه اميد نيست معبد بي نيازيم
تا نگدازد آرزو من بوضو نميرسم
رنج طلب کشم چرا کاين ادب شکسته پا
ميکشدم بمنزلي کز تگ و پو نميرسم
شرم حصول مدعا مانع خود نمائيم
بي ثمري رسانده ام گر بنمو نميرسم
چيني بزم فطرتم ليک زبخت نارسا
تا نرسد سرم بسنگ تا سر مو نميرسم
زين نفسي که هيچ سو گرد پيش نميرسد
نيست دمي که من بخويش از همه سو نميرسم
غفلت گوهر از محيط خجلت هوش کس مباد
جرم بخودرميدنست اين که باو نميرسم
(بيدل) ازان جهان ناز فطرت خلق عاري است
آنچه تو ديده ئي بگو خواه مگو نميرسم