شماره ٢١٢: تا مي زجام همت بدمست ميکشم

تا مي زجام همت بدمست ميکشم
جز دامن تو هر چه کشم دست ميکشم
عنقا شکار اگر نشود کس چه همت است
خجلت زمعني ئي که توان بست ميکشم
قلاب امتحان نفس در کشاکش است
زين بحر عمرهاست همين شست ميکشم
ممتاز نيست عجز و غرورم زيکدگر
چون آبله سري که کشم پست ميکشم
دل بستنم بگوشه آنچشم صنعتي است
تصوير شيشه در بغل مست ميکشم
خاکستر سپند من افسون سرمه داشت
دامان ناله ئي که زدل جست ميکشم
جز تحفه سجود ندارم نياز عجز
اشکم همين سري بکف دست ميکشم
چونصبح عمرهاست درين وادي خراب
محمل بر آن غبار که ننشست ميکشم
(بيدل) حباب وار بدوشم فتاده است
بار سري که تا نفسي هست ميکشم