شماره ٢١١: تا کي ستم کند سر بيمغز بر تنم

تا کي ستم کند سر بيمغز بر تنم
زين بار عبرت آبله دوشست گردنم
طفلي گذشت و رفت جواني هم از نظر
پيرم کنون و جان بدم سرد ميکنم
ماضي گرفت دامن مستقبل اميد
از آمدن نماند بجان غير رفتنم
دستي که سر زدامن دلدار ميکشد
از کوتهي کنون بسر خويش ميزنم
پائي که بود گرم تر از اشک قطره اش
خوابيده با شکستگي چين دامنم
از بسکه سر کشيد خم از قامت رسا
دشوار شد چو حلقه سر از پا شمردنم
صبح نفس نسيم دو عالم بهار داشت
صرصر دميد و زد بچراغان گلشنم
سطري زمو نماند کنون قابل سواد
ديگر چه بايد از ورق عمر خواندنم
پوشيده است موي سفيدم برنگ صبح
چيزي دميده ام که مپرس از دميدنم
آن رنگها که داشت خيال اين زمان کجاست
افگنده بود آينه در آب روغنم
لبريز کرده اند بهيچم حباب وار
باده است وقف ساغر اگر شيشه بشکنم
باليدنم دليل زخود رفتنست و بس
صبح جنون رميده پرواز خرمنم
گردانده ام بعالم عبرت هزار رنگ
شخص خيال بوقلمون سايه افگنم
يارب چه بودم و بکجا رفته ام که من
هرگه بياد خويش رسم گريه ميکنم
حشرم خوش است اگر بفراموشي افگند
تا ياد زندگي نشود باز مردنم
(بيدل) درين حديقه زتحقيق من مپرس
رنگي که رفت و باز نيايد همان مم