شماره ٢٠٩: تا دفتر حيرت زرخش تازه کند چشم

تا دفتر حيرت زرخش تازه کند چشم
از تار نظر رشته شيرازه کند چشم
از مردمک ديده بگلزار نگاهش
داغي کهني بر دل خود تازه کند چشم
مشاطه زحسرت بگزد دست بدندان
هر گه زتغافل برخت غازه کند چشم
مپسند که در پله ميزان عدالت
شوخي ستمها بخود اندازه کند چشم
مرغان تحير همه چغدند بدامش
هر گه زصفير نگه آوازه کند چشم
(بيدل) گل رخسار بتي خنده فروشست
وقتست که داغ دل ما تازه کد چشم