شماره ٢٠٧: تا دوچار ناز کرد آن نرگس مستانه ام

تا دوچار ناز کرد آن نرگس مستانه ام
شوق جوشي زد که من پنداشتم ميخانه ام
نشه از خودرباي محرم و بيگانه ام
گردش رنگم بدست بيخودي پيمانه ام
حيرتي دارم زاسباب جهان در کار و بس
نقش ديوار است چون آينه رخت خانه ام
ظرف و مظروف اعتبار عالم تحقيق نيست
وهم ميگويد که او گنج است و من ويرانه ام
آتش هستي فسردم آرزو آبي نخورد
خاک کرد آخر هواي بازي طفلانه ام
موي کافوريست نوميدي که شمع عمر را
صبح شد داغ نظر خاکستر پروانه ام
هستي موهوم نيرنگ خيالي بيش نيست
در نظر خوابم ولي در گوشها افسانه ام
عمرها شد در بيابان جنون دارم وطن
روشنست از چشم آهو روزن کاشانه ام
اي نسيم از کوي جانان ميرسي آهسته باش
همرهت بوي بهاري هست و من ديوانه ام
شوخي نشو و نما از موج گوهر برده اند
در غبار نادميدن ريشه دارد دانه ام
موي مجنونم مپرس از طالع ناساز من
ميزند گردون بسر چنگ ملامت شانه ام
نالها از شرم مطلب داغ دل گرديد و سوخت
درد شد از سرنگوني نشه در پيمانه ام
شوق اگر باقيست هجران جز فسون وصل نيست
شمعها در پرده ميسوزم دل پروانه ام
صيد شوق بسملم (بيدل) نميدانم که باز
خنجر و پيکان ناز کيست آب و دانه ام