شماره ٢٠٤: تا خامه وار خود را از سعي وانداريم

تا خامه وار خود را از سعي وانداريم
مژگان قدم شما راست هر چند پا نداريم
ناموس بي نيازي مهر لب سوالست
کم نيست حاجت اما طبع گدا نداريم
بر ما نفس ستم کرد کز عافيت برآورد
چون بوي گل بهر رنگ تاب هوا نداريم
بايد چو موج گوهر آسوده خاک گشتن
در ساحليم اما غير آشنا نداريم
زين خاکدان چه لازم برخاستن بمنت
ايسايه خواب مفتست ما هم عصا نداريم
عنقا دماغ امنيم در کنج بي نشاني
فردوس هم ندارد جائيکه ما نداريم
مهمان سراي دنيا خوان گستر نفاقست
بر هم خوريم ياران ديگر غذا نداريم
در گوش ما مخوانيد افسانه اقامت
خواب بهار رنگيم پا در حنا نداريم
نيرنگ وهم ما را مغرور ما و من کرد
گر هوش درگشايد کس در سرا نداريم
ناقدردان رازيم از بي تأمليها
عرياني آنقدر نيست بند قبا نداريم
آينه گرم دارد هنگامه فضولي
آنجلوه بي نقابست يا ما حيا نداريم
زين تنگي ئي که دارد (بيدل) بساط امکان
ناگشته خالي از خويش اميد جا نداريم