شماره ٢٠٣: تا حسرت سر منزل او برد زجابم

تا حسرت سر منزل او برد زجابم
منزل همه چون آبله فرسود بپايم
مهمان بساط طربم ليک چه حاصل
چون شمع همان پهلوي خويشست غذايم
در پرده هستي نفسي بيش نداريم
تا چند ببالد قفس اندود نوايم
پيداست زپرواز غباري چه گشايد
ايکاش خم سجده خورد دست دعايم
حبيب نفسي ميدرم و ميروم از خويش
کس نيست بفهمد که چه رنگست قبايم
کونين غباريست کز آينه من ريخت
کو عالم ديگر اگر از خويش برايم
از صنعت مشاطگي ياس مپرسيد
کز خون مراد دو جهان بست حنايم
گيرائي من حيرت و رفتار طپيدن
از جهد مپرس آينه دست مژه يابم
قانون ندامتکده محفل عجزيم
آهسته تر از سودن دستست صدايم
تحقيق زموهومي سازم چه نمايد
تمثالم و وانيست بهيچ آينه جايم
حسرت چه فسون خواند که از روز وداعت
بر هر چه نظر مي فگنم رو بقفايم
(بيدل) بمقامي که توئي شمع بساطش
بگذره نيم گر همه خورشيد نمايم