تا چند بهر مرده و بيمار بگريم
وقتست بخود گريم و بسيار بگريم
زين باغ گذشتند حريفان بتغافل
تا من بتماشاي گل و خار بگريم
بر بيکسيم رحم نکردند رفيقان
فرياد به پيش که من زار بگريم
دل آب نشد يکعرق از درد جدائي
يارب من بيشرم چه مقدار بگريم
شمع ستم ايجاد نيم اين چه معاشست
کز خواب بداغ افتم و بيدار بگريم
اي غفلت بيدرد چه هنگامه کوريست
او در برو من در غم ديدار بگريم
تدبير گداز دل سنگين نتوان کرد
چون ابر چه مقدار بکهسار بگريم
چون شمع بچشمم نمي از شرم وفا نيست
تا در غم واکردن زنار بگريم
ايمحمل فرصت دم آشوب وداعست
آهسته که سر در قدم يار بگريم
تا کي چو شرر سر بهوا اشک فشاندن
چون شيشه دمي چند نگونسار بگريم
بر خاکدرش منفعلم باز گذاريد
کز سعي چنين يکدو عرق وار بگريم
شايد قدحي پر کنم از اشک ندامت
مي نيست درين ميکده بگذار بگريم
ناسور جگر چند کشد رنج چکيدن
بر سنگ زنم شيشه و يکبار بگريم
هر چند زغم چاره ندارم من (بيدل)
اين چاره که فرمود که ناچار بگريم