شب گردش چشمت قدحي داد بخوابم
امروز چو اشک آئينه عالم آبم
تا چشم برين محفل نيرنگ گشودم
چون شمع بطوفان عرق داد حجابم
هر لخت دلم نذر پرافشاني آهي است
اجزاي هوائيست ورقهاي کتابم
چون لاله ندارم بدل سوخته دودي
عمريست که از آتش ياقوت کبابم
بي سوختن از شمع دماغي نتوان يافت
بر مشق گداز است برات مي نابم
چون سبزه زپامال حوادث نيم ايمن
هر چند زسرتا بقدم يکمژه خوابم
معني نتوان در گره لفظ نهفتن
بي پردگي ئي هست درآغوش نقابم
بر آب و گلم نقش تعلق نتوان بست
زين آينه پاکست چو تمثال حسابم
کم ظرفيم از غفلت خويش است وگرنه
درياست مي ريخته از جام حبابم
واداشت زفکر عدمم شبهه هستي
آه از غم آن کار که ننمود صوابم
پيمانه عجزم من موهوم بضاعت
چندانکه بقاصد نتوان داد جوابم
گفتي چه کسي در چه خيالي بکجائي
بيتاب توام محو توام خانه خرابم
(بيدل) نه همين وحشتم از قامت پيريست
هر حلقه که آيد بنظر پا برکابم