تا جلوه ات پرافشاند از آشيانه چشم
روشن حباب دارد بنياد خانه چشم
آينه ها زجوهر بال نگه شکستند
از حيرت جمالت در آشيانه چشم
خاک در فنا شو با جلوه آشنا شو
بي سرمه نيست ممکن تعمير خانه چشم
در عالم تماشا ايمن نميتوان بود
زين برق عافيت سوز يعني زبانه چشم
مژگان يار دارد مضراب صد قيامت
در سرمه هم نهان نيست شور ترانه چشم
در جلوگاه نازش بار نگه محالست
ديگر چه وانمايد حيرت بهانه چشم
خلوتگه تحير بر بوالهوس نشد باز
مژگان چه دارد اينجا غير از کرانه چشم
سرمايه نشاطم زين بحر قطره اشکيست
باليده ام چو گوهر از آب و دانه چشم
شايد بسر فشانم گر دره نگاهي
افتاده ام چو مژگان بر آستانه چشم
بر هر چه وارسيديم جز داغ دل نديديم
نظاره سوخت ما را آتش بخانه چشم
در پرده تحير شور قيامتي هست
نشنيده است (بيدل) گوشت فسانه چشم