شماره ١٩٢: بي شبهه نيست هستي از بسکه ناتوانيم

بي شبهه نيست هستي از بسکه ناتوانيم
يا نقش آن تبسم يا موي آن ميانيم
ني منزلي معين ني جاده ئي مبرهن
عمريست چو نمه و سال بيمدعا روانيم
تحقيق ما محالست فهميدن انفعالست
ديگر بگو چه حالست فرياد بيزبانيم
افسانه من و ما نشيندن است اولي
تا پنبه نيست پيدا بر گوش خودگرانيم
زين جنسها که چونصبح غير از نفس ندارد
چيدن چه احتمالست برچيدن دکانيم
منع عروج مقصد پيچ و خم نفسهاست
از خود برامدن کو حيران نردبانيم
قيد خيال هستي افسون نارسائيست
پر نيست ورنه يک سر بيرون آشيانيم
در خاک تيره بوده است هنگامه تعين
از يک چراغ خاموش صد انجمن عيانيم
تحقيق نارسايان چندين قياس دارد
حرف نگفته ئي را صد رنگ ترجمانيم
يادي زنقش پا کن بر بيش و کم حيا کن
ما را بخود رها کن تخفيف امتحانيم
دردا که جوهر جسم از فهم ما نهان ماند
نامحرم زمينيم هر چند آسمانيم
گلشن هوا ندارد صحرا فضا ندارد
اميد جا ندارد دامن کجا فشانيم
با خود اگر نسازيم بر الفت که نازيم
پر بيکسيم ناچار بر خويش مهربانيم
از کاف و نون دميديم غير از عدم چه ديديم
چيزي زما مخواهيد ما حرف اين دهانيم
(بيدل) سراغ عنقا حرفيست بر زبانها
مائيم و نامي و هيچ بسيار بي نشانيم