شماره ١٩٠: بيدست و پا بخاک ادب نقش بسته ايم

بيدست و پا بخاک ادب نقش بسته ايم
در سايه تأمل يادش نشسته ايم
فرياد ما بگوش ترحم شنيدني است
پر بينوا چو نغمه تار گسسته ايم
اي کاش سعي بيخودئي داد ما دهد
بالي که داشت رنگ بحيرت شکسته ايم
گوشي که برفسانه ما وارسد کجاست
حرمان نصيب ناله دل هاي خسته ايم
جمعيم چون حواس در آغوش يکنفس
گلهاي چيده بهمين رشته دسته ايم
خجلت نياز دعوي مجهول ما که کرد
نگذشته زين سو آنسوي افلاک جسته ايم
اين است اگر عقوبت اسباب زندگي
از هول مرگ و وسوسه حشر رسته ايم
(بيدل) مپرس از ره هموار نيستي
بيچين تر از نفس همه دامن شکسته ايم
بي رويتو گر گريه باندازه کند چشم
بر هر مژه طوفان دگر تازه کند چشم
تا کس نشود محرم مخمور نگاهت
دست مژه سدره خميازه کند چشم
باز آي که چون شمع بآن شعله ديدار
داغ کهن خويش همان تازه کند چشم
اين نسخه حيرت که سواد مژه دارد
بيش از ورقي نيست چه شيرازه کند چشم
همظرفي دريا قفس وهم حبابست
با دل چقدر دعوي اندازه کند چشم
چون آئينه يک جلوه ازين خانه برون نيست
از حيرت اگر حلقه دروازه کند چشم
عالم همه زان طرز نگه سرمه غبار است
يارب زتغافل نفسي غازه کند چشم
کو ساز نگاهي که بود قابل ديدار
گيرم که هزار آئينه شيرازه کند چشم
از حسرت ديدار قدح گير وصاليم
مخمور لقاي تو زخميازه کند چشم
(بيدل) چمن نازگلي خنده فروشست
اميد که زخم دل ما تازه کند چشم