شماره ١٨٨: بيخودي کردم ز حسن بي حجابش سر زدم

بيخودي کردم ز حسن بي حجابش سر زدم
از ميان برداشتم خود را نقابي بر زدم
وحشتم اسباب امکانرا بخاکستر نشاند
چون گل از پرواز رنگ آتش ببال و پر زدم
سينه لبريز خراش زخم ناخن ساختم
همچو بحر آخر بموج اينصفحه را مسطر زدم
غافل از معني جهاني بر عبارت ناز داشت
منهم از نامحرمي بانگي برون در زدم
چون هلال از مستي و مخموري عيشم مپرس
از هوس خميازه ئي گل کردم و ساغر زدم
زندگي مخمورئي رطل گراني ميکشد
سنگي از لوح مزار خود کنون بر سر زدم
زين شهادتگاه کز بيتابي بسمل پر است
عافيت ميخواست غفلت بر دم خنجر زدم
شور اين افسانه سازان دردسر بسيار داشت
با تغافل ساختم حرفي بگوش کر زدم
اعتبار هستيم اين بسکه در چشم تميز
خيمه ئي چون سايه از نقش قدم برتر زدم
زين تماشاخانه حيرت رهائي مشکلست
چون مژه (بيدل) عبث دامان وحشت بر زدم
بيخودي ننهفت اسرار دل غم پيشه ام
بوي مي آخر صدا شد از شکست شيشه ام
ديگ بحر از جوش ننشيند بسر پوش حباب
مهر خاموشيست داغ شورش انديشه ام
دربن هر موي من چندين امل پرميزند
همچو تخم عنکبوت از پاي تا سر ريشه ام
نيست تا آبي زند بر آتش بنياد من
گر نباشد خجلت شغل محبت پيشه ام
عمرها شد در جنون زار طلب برده است پيش
ناز چشم آهو از داغ پلنگان بيشه ام
گر نفس در سينه مي دزدم صلاي جلوه ايست
نيست غافل صورت شيرين زعجز تيشه ام
رنگ شمعي کرده ام گل از خرابات هوس
باده مي بايد کشيدن در گداز شيشه ام
با همه کمفرصتي از لنگر غفلت مپرس
سنگ در طبع شرر مي پرورد انديشه ام
نالها از کلفت دل در نقاب خاک ماند
سوخت (بيدل) در غبار دانه سعي ريشه ام