شماره ١٨٦: بيتو در هر جا جنون جوش ندامت بوده ام

بيتو در هر جا جنون جوش ندامت بوده ام
همچو دريا عضو عضو خويش بر هم سوده ام
چون زمين زين بيش نتوان برد با روهم بود
دوش هر کس زير باري رفت من فرسوده ام
در خيالت حسرتي دارم بروي کار و بس
همچو دل يک صفحه رنگ اميد اندوده ام
روزگار بي تميزي خوش که مانند نگاه
ميروم از خويش و ميدانم همان آسوده ام
سودها مزد زيان من که چون ميناي مي
هر چه از خود کاستم بر بيخودي افزوده ام
بسته ام چشم از خود و سير دو عالم ميکنم
اين چه پرواز است يارب در پر نگشوده ام
گر چه قطع وادي اميد گامي هم نداشت
حسرت آگاهست از راهي که من پيموده ام
بسکه دارد پاس بيرنگي بهار هستيم
عمرها شد در لباس رنگم و ننموده ام
نيستم آگه چه دارد خلوت يکتائيش
اينقدر دانم که آنجا هم همين من بوده ام
نيست (بيدل) باکم از درد خمار عافيت
صندلي در پرده دارد دست بر هم سوده ام