بياد نرگس او هر طرف احرام مي بندم
جرس واميکنم از محمل و بادام مي بندم
بقاصد تا کنم از حسرت ديدار ايمائي
بحيرت ميروم آينه بر پيغام مي بندم
زباغ زندگي هر کس غرور حاصلي دارد
باميد ثمر من هم خيال خام مي بندم
چو صبح آزاديم پا لغز شبنم در نظر دارد
زآغاز اين تري بر جبهه انجام مي بندم
نفس وارم درين ويرانه صياد پشيماني
زچيدنها همان واچيدني بردام مي بندم
گره در طبع ني منع عروج ناله است اينجا
بقدر نردبان بر خويش راه بام مي بندم
جنون هرزه فکري از خمارم برنمي آرد
اگر پيچم بخود مضمون خط جام مي بندم
درين ظلمت سرا تا راه پروازي کنم روشن
چو طاوس از عدم بر بال و پر گلجام مي بندم
دم صبحم بشور ساز امکان برنمي آيد
چو شب در سرمه ميخوابم زبان عام مي بندم
حيا از آبرو نگذشت و من از حرص دون همت
برين يک قطره عمري شد پل ابرام مي بندم
اگر اينست (بيدل) جرأت جولان شهرتها
نگين را همچو سنگ آخر بپاي نام مي بندم