بهر زمين که خبرگيري از سواد عدم
فتاده نامه ما سر بمهر نقش قدم
زاهل دل بجز آثار انس هيچ مخواه
رميده گير رميدن زآهوان حرم
بخوان عهد و وفا خلق خاک مي ليسند
نماند نام نمک بسکه شد غذاي قسم
علم بعرصه پستي شکست شهرت جاه
دميد سلسله موي چيني از پرچم
سخن اگر گهر است انفعال گويائيست
خموش باش که آب گهر نگردد کم
خيال خلد تو زاهد طويله آرائيست
خري رها کن اگر بايدت شدن آدم
بسا گزند که ترياق در بغل دارد
زبان سنگ تري خشکيش بود مرهم
مزاج خود شکن آزار کس نميخواهد
کم است ريزش خون تيغ راز ريزش دم
غبار حاجت ما طرف دامني نگرفت
يقين شد اينکه بلند است آستان کرم
خجالت است خرابات فرصت هستي
قدح زنيد حريفان همين بجبهه نم
بخط جاده پرکار رفته ايم همه
چو سبحه پيش و پس اينجا گذشته است زهم
بياد وصل که لبريز حسرتي (بيدل)
که از نم مژه ات ناله ميچکد چو قلم