شماره ١٧٨: بنقش سخت روئيهاي مردم بسکه حيرانم

بنقش سخت روئيهاي مردم بسکه حيرانم
رگ سنگست همچون جوهر آينه مژگانم
گلي جز داغ رسوائي در آغوشم نمي گنجد
زسرتاپا چو جام باده يکچاک گريبانم
حباب از پيرهن آينه داري ميکند روشن
بپوشش ساختم تا اينقدر ديدند عريانم
اگر بنياد مينا خانه گردون بسنگ آيد
منشس در چشم همت يک شکست اشک ميدانم
چراغ گشته دودش زير دست داغ ميباشد
زنقش پا فروتر ميطپد گرد بيابانم
قيامت داشت بي روي تو شمع انجمن بودن
گدازم آب زد تا سوختن گرديد آسانم
ندارم در دبستان محبت شوق بيکاري
بيادت سطر اشکي مينويسم ناله ميخواهم
تماشا مشربم از ساز راحتها چه ميپرسي
جهان افسانه گردد تا رسد مژگان بمژگانم
بتدبير جنونم ره ندارد حکم مستوري
چو مغز پسته هر چند استخوان باشد گريبانم
عرق پيماي شبنم چون سحر عمريست ميتازم
ندارم آنقدر آبي که گرد خويش بنشانم
درين محفل مبادا از زبان گردن کشم (بيدل)
چو شمع از فيض خاموشي گريبان ساز دامانم