بلب حرف طلب دزدم بدل شور هوس سوزم
خيال خام من تا پختگي گيرد نفس سوزم
هوس پردازيم از سير مقصد باز ميدارد
چراغم در ره عنقاست گربال مگس سوزم
دليل کاروان وحشتم افسردگي تا کي
خروشي گل کنم شمعي بفانوس جرس سوزم
زيأس مدعا تا چند باشم داغ خاموشي
مدد کن اي نفس تا بر در فرياد رس سوزم
خزان رنگ مطلب آنقدر دارد بسامانم
که عالم در فروغ شمع غلطد گر نفس سوزم
زوهم غير خجلت ميکشم در بزم يکتائي
چه سازم عشق مختار است و ميخواهد هوس سوزم
برنگ حيرت آينه غيرت شعله ئي دارم
که گر روشن شود جوهر بجاي خار و خس سوزم
سپند آهي بدرد آورد و بيرون جست ازين محفل
شرر واري ببال اي ناله تا من هم قفس سوزم
جهان جلوه چون آينه رفت از ديده ام (بيدل)
تحير امتيازم سوخت از داغ چه کس سوزم