شماره ١٧٥: بکمين دعوي هستيم که چو شمعش از نظر افگنم

بکمين دعوي هستيم که چو شمعش از نظر افگنم
هوس سري ته پاکشم رگ گردني بسر افگنم
زغبار عالم مختصر چه هواي سيم و چه فکر زر
اثري نچيده ام آنقدر که بروبم و بدر افگنم
بسواد دوري حرص و گد چه اميد محمل من کشد
فلک اطلسش مگر آورد که جلي به پشت خر افگنم
اگر دهد طلب وفا به بناي داغ غمت رضا
دو جهان آتش دل گدازم و طرح يک جگر افگنم
نتوان شدن بوفا قرين مگر از سجود ادب کمين
چو سرشک پا کشدم جبين که بآنمکان گذر افگنم
المي که بر جگر آورم بکجا زسينه برآورم
که بکوه اگر گذر آورم بصدايش از کمر افگنم
چقدر بعرصه آب و گل کندم مصاف هوس خجل
مژه ئي زگرد شکست دل بهم آرم و سپر افگنم
برهي که محمل نيک و بد هوس سجود تو ميکند
سر خويشم از مژه پا خورد چوبه پيش پا نظر افگنم
چو سحاب ميپرم ازتري بهواي منصب محوري
مگر انفعال سبکسري عرقي کند که پرافگنم
بچنين بضاعت شعله زن من (بيدل) و غم سوختن
که چو شمع در بر انجمن شرر است اگر گهر افگنم