شماره ١٧٤: بفقر آخر سر و برگ فناي خويشتن گشتم

بفقر آخر سر و برگ فناي خويشتن گشتم
سراب موج نقش بورياي خويشتن گشتم
بتمثال خمي چون ماه نو از من قناعت کن
بسست آئينه قد دو تاي خويشتن گشتم
بقدر گفتگو هر کس در اينجا محملي دارد
دو روزي منهم آواز دراي خويشتن گشتم
سپند مجمر آهم مپرسيد از سراغ من
پري افشاندم و گرد صداي خويشتن گشتم
غبارم عمرها برد انتظار باد داماني
زخود برخاستم آخر عصاي خويشتن گشتم
دميدن دانه ام را صيد چندين ريشه کرد آخر
قفس تا بشکنم دامي براي خويشتن گشتم
حيا يکناله بال افشان اظهارم نميخواهد
قفس فرسود دل چون مدعاي خويشتن گشتم
خط پرکار وحدت را سراپائي نمي باشد
بگرد ابتدا و انتهاي خويشتن گشتم
ندانم شعله افسرده ام يا گرد نمناکم
که تا از پا نشستم نقش پاي خويشتن گشتم
مآل جستجوي شعله ها خاکستر است اينجا
نفس تا سوخت پرواز رساي خويشتن گشتم
درين دريا که غارتگاه بيتابيست امواجش
گهروار از دل صبرآزماي خويشتن گشتم
سراغ مطلب ناياب مجنون کرد عالمرا
بذوق خويش منهم در قفاي خويشتن گشتم
سواد نسخه عيشم بدرس حسن شد روشن
گشودم بر تو چشم و آشناي خويشتن گشتم
خطا پيماي جام بيخودي معذور ميباشد
بياد گردش چشمت فداي خويشتن گشتم
کباب يک نگاهم بود اجزاي من (بيدل)
برنگ شمع از سر تا بپاي خويشتن گشتم