شماره ١٧٣: بعشقت گر همه يکداغ سامان بود در دستم

بعشقت گر همه يکداغ سامان بود در دستم
همان انگشتر ملک سليمان بود در دستم
درين گلشن نه گل ديدم نه رمز غنچه فهميدم
زدل تا عقده واشد چشم حيران بود در دستم
زغفلت ره نبردم در نزاکت خانه هستي
زنبضم رشته واري زلف جانان بود در دستم
بهر بيدستگاهي گر بقسمت ميشدم قانع
کف خود دامن صحراي امکان بود در دستم
ندامت داشت يکسر رونق گلزار پيدائي
چو گل آثار شبنم زخم دندان بود در دستم
بباليدن نهال محنتم فرصت نميخواهد
زپا تا ميکشيدم خار پيکان بود در دستم
پي تحصيل روزي بسکه ديدم سختي دوران
بچشمم آسيا گرديد اگر نان بود در دستم
جنون آواره دير و حرم عمريست ميگردم
مکاتيب نفس پر هرزه عنوان بود در دستم
کفي صيقل نزد سودن درين هنگامه عبرت
بحسرت مردم و آينه پنهان بود در دستم
درينمدت که سعي نارسايم بال زد (بيدل)
همين لغزيدن پائي چو مژگان بود در دستم