بعد کشتن نيز پنهان نيست داغ بسملم
روشنست از ديده حيران چراغ بسملم
رنگ دارد آتشي از کاروان بوي گل
ميتوان از موج خون کردن سراغ بسملم
پرفشانيهاي يأس آخر بتسکين ميکشد
عافيت مفتست اگر باشد دماغ بسملم
منفعل بود از شراب عاريت ميناي من
رفتن خون ناگهان پر کرد اياغ بسملم
باغ اقبالست گر بخت سياهم خون شود
صد هما طاوس حيرت از کلاغ بسملم
تيغ نازت آستين ميمالد از جوهر چرا
يک طپيدن ميکند خامش چراغ بسملم
جنس ديگر چيست تا از دوستان باشد دريغ
تيغ قاتل هم زخون نگريست داغ بسملم
دستگاه راحتم منت کش اسباب نيست
در پر خويشست بالين قراغ بسملم
حيرتم ديدي زسير عالم رازم مپرس
خار مژگان چيده ام ديوار باغ بسملم
شوق تا از پر زدن واماند صبح نيستي است
بي نفس خاموش ميگردم چراغ بسملم
موج با صد بال وحشت قابل پرواز نيست
جز طپيدن برنميدارد چراغ بسملم
چشم قرباني ندارد احتياج مردمک
باده بي درد است (بيدل) در اياغ بسملم