بعد ازين در گوشه دل چون نفس جا ميکنم
چشم ميپوشم جهاني را تماشا ميکنم
زان دهان بي نشان هر گاه ميآيم بحرف
بر لب ذرات امکان مهر عنقا ميکنم
تا چه پيش آيد چو شمعم زين شبستان خيال
صيقل آينه زان نقش کف پا ميکنم
مدعاي دل بلب دادن قيامت داشته است
رو بناخن ميتراشم کاين گره واميکنم
بي تميزي کفر و اسلامم برون آورده اند
هر چه باشد بسکه محتاجم تقاضا ميکنم
نقد فطرت اينقدر مصروف ناداني مباد
خانه بازار است من در پرده سودا ميکنم
از چراغ ديده خفاش ميگيرم بلد
تا سراغ خانه خورشيد پيدا ميکنم
چون گهر خودداريم تا کي در ساحل زند
دست ميشويم زخويش و سير دريا ميکنم
بر که نالم از عقوبتهاي بيداد امل
آه از امروزي که صرف فکر فردا ميکنم
ناله دردي گر از من بشنوي معذور دار
غرقه طوفان عجزم دست بالا ميکنم
(بيدل) از سامان مستيهاي اوهامم مپرس
دل بحسرت ميگدازم مي بمينا ميکنم