بسعي ضعف گرفتم زدام خويش بجستم
بسست اينکه طلسم غرور رنگ شکستم
زبسکه سرخوشم از جام بي نيازي شبنم
بهار شيشه برويم شکست و رنگ ببستم
سراغ گوشه امني نداشت وادي امکان
چو گرد صبح بصد جا شکستم و ننشستم
گذشت همت ازين نه هدف به نيم تغافل
کمان ناز که زه کرده بود صافي شستم
زبسکه ميبرم افسوس ازين محيط ندامت
حباب آبله دارد چو موج سودن دستم
باين ادب فلکم گر دهد عروج ثريا
همان زخجلت باليدگي چو آبله پستم
نبود جوهر پرواز دستگاه سپندم
زدرد بي پروبالي قفس بناله شکستم
دليل عجز رسانيست حيرتم بخيالت
زبس کمند نظر حلقه بست آينه بستم
برنگ آينه کز شخص غيرعکس نه بيند
بعين وصل من بيخبر خيال پرستم
کراست شبهه در ايجاد بي تعين (بيدل)
همانکه در عدمم ديده اند بودم و هستم