بسکه نيرنگت قدح چيده است در انديشه ام
ميکند طاوس فرياد از شکست شيشه ام
تخم عجزم در زمين نااميدي کشته اند
ناله ميبالد برنگ تارساز از ريشه ام
يکنفس در سينه ام بي شور سوداي تو نيست
ميکند تا خار و خس چون شير تب در بيشه ام
کسب دردي تا نگردد دستگاه مدعا
نيست ممکن رفع بيکاري بچندين پيشه ام
قصه فرهاد من نشنيده ميبايد شمرد
سرمه جوهر نهاندارد صداي تيشه ام
مزرعم آفت کمين شوخي نشو و نماست
چون نفس ميسوزد آخر از دويدن ريشه ام
بسکه اسباب تعلقهاي من وارستگي است
بي گره خيزد برنگ ناله يي از بيشه ام
آنقدرها لفظم از معني ندارد امتياز
در لطافت محو شد فرق پري از شيشه ام
(بيدل) آب گوهر از تشويش امواج منست
با دل نافسرده فارغ از هزار انديشه ام