شماره ١٥٨: بسکه چون طاوس پيچيده است مستي در سرم

بسکه چون طاوس پيچيده است مستي در سرم
جامها در گردش آيد گر بخود جنبد پرم
گردبادم مستيم موقوف کوه و دشت نيست
هر کجا گرديد سر در گردش آمد ساغرم
تازه است از من بهار سنبلستان خيال
جوهر آينه زانو بود موي سرم
موج برهم خورده دارد عرض سامان حباب
ميتوان تعمير دل کرد از شکست پيکرم
وحشت آفاق در گرد سحر خوابيده است
ميکند خلقي جنون تا من گريبان ميدرم
با خيال جلوه خورشيد افتاده است کار
همچو شبنم ميکند بال از نگه چشم ترم
نيستم بي سعي وحشت با همه افسردگي
بلبل تصويرم و تا رنگ دارم مي پرم
حيرتم حيرت زنيرنگ بدو نيکم مپرس
برده است آينه گشتن در جهان ديگرم
ناله عجزم من و بيطاقتيهاي محال
اينقدر آتش دل بيمار زد در بسترم
صرفه ئي آرام نتوان برد در تسخير من
خس بچشم دام مي افتد زصيد لاغرم
تا بکي بينم بچشم بسته داغ سوختن
همچو اخگر کاش مژگان واکند خاکسترم
از خط لعل که امشب سرمه خواهد يافتن
ميپرد (بيدل) ببال موج چشم ساغرم