بسکه بيروي تو لبريز ندامت بوده ام
همچو دريا عضو عضو خويش بر هم سوده ام
از کف خاکستر من شعله جولاني مخواه
اخگري در دامن افسردگي آسوده ام
در خيالت حسرتي دارم بروي کار و بس
همچو دل يکصفحه رنگ اميد آلوده ام
سودها دارد زيان من که چون ميناي مي
هر چه از خود کاستم بر بيخودي افزوده ام
هيچکس حيرت نصيب لذت کلفت مباد
دوش هر کس زير باري رفت من فرسوده ام
بسته ام چشم از خود و سير دو عالم ميکنم
اينچه پرواز است يارب در پر نگشوده ام
ني بدنيا نبستي دارم نه با عقبي رهي
نااميدي در بغل چون کوشش بيهوده ام
گرچه قطع وادي اميدگاهي هم نداشت
حسرت آگاهست از راهيکه من پيموده ام
در عدم هم شغل مشت خاکم از خود رفتن ست
تا کجا منزل کند گرد هوا آلوده ام
نيست باکم (بيدل) از درد خمار عافيت
صندلي در پرده دارد دست بر هم سروده ام