بزور شعله آواز حسرت گرم رفتارم
چو شمع از ناتواني بال پرواز است منقارم
اگرچه بوي گل دارد زمن درس سبکرروحي
همان چون آه بر آينه دلها گرانبارم
زترک هرزه گردي محو شد پست و بلند من
برنگ موج گوهر آرميدن کرد هموارم
چه مقدار انجمن پرداز خجلت بايدم بودن
که عالم خانه آينه است و من نفس وارم
شکست از سيل نپذيرد بناي خانه حيرت
نمي افتد بزور آب چون آينه ديوارم
کسي جز منتهي مضمون عنوانم نمي فهمد
بسر دارد زمنزل مهر همچون جاده طومارم
بدل هر دانه ئي از ريشه خود دامها دارد
مبادا سر برون آرد زجيب سبحه زنارم
بناي نقش پايم در زمين خاکساريها
که از افتادگي با سايه همدوش است ديوارم
زحال رفتگان شد غفلتم آينه بينش
بچشم نقش همچون جاده خوابيده بيدارم
زشرم عيب خود چشم از هنر برداشتم (بيدل)
که چون طاوس پاي خويش باشد خار گلزارم