شماره ١٥٣: برون دل نتوان يافت گرد جولانم

برون دل نتوان يافت گرد جولانم
چو رنگ قطره خون رفته است ميدانم
زهي تصرف وحشت که چون پر طاوس
بجوش آينه خفتن نکرد حيرانم
تحيرم طپشم برق ناله ام داغم
چو درد عشق بچندين لباس عريانم
حساب کسوتم از دستگاه عجز مپرس
هواست نيم نفس تکمه گريبانم
چو دشت دعوي آزاديم جنون دارد
زدست خاک رهائي نچيده دامانم
نداشت خاتم ديگر نگين عافيتي
بروي آبله کندند نام جولانم
چو صبح اگر همه پروازم از فلک گذرد
چه ممکنست برون قفس پرافشانم
هزار رنگ چو طاوس سوختم اما
نکرد شعله زبي روغني چراغانم
نفس متاع سزاوار خودفروشي نيست
چو صبح دامن من چيده است دکانم
تأمل از گره هستيم گشود عدم
نگه بخاک چکيد از فشار مژگانم
دماغ نشه تحقيق اگر رسا گردد
برون زخويش روم آنقدر که نتوانم
بساط بند تعلق نچيده ام (بيدل)
بغير ناله من نيست در نيستانم