پرواز بي نشاني دارد دماغ جاهم
شد دهر سنبلستان از پيچ و تاب آهم
سررشته جنونم گيسوي کيست يارب
بشکن غبار امکان تا بشکني کلاهم
درياي جستجو را بي پا و سر حبابيم
صحراي آرزو را بي پا و سرگياهم
چون ني اگر چه نخلم بي برگ سايه داريست
بس ناله گر ضعيفي آسوده پناهم
گردون که از فراغش هر ذره آفتابيست
چون داغ در سياهيست از کوکب سياهم
آخر زشرم هستي بايد بخود فرو رفت
چون شمع در کمينست از جيب خويش جا هم
سرمايه حيا بود آينه گشتن من
هموار کرد حيرت انگاره نگاهم
محمل بدوش وهمم فرصت شماريم کو
چون عمر در گذشتن مرهون سال و ماهم
از جاده رميدن تا منزل رسيدن
دارد دل شکسته چون دانه زاد راهم
هر چند هستي من بيمغزي حبابي است
دريا سري ندارد جز درته کلاهم
مشتاق جلوه بودن آئين بي بصر نيست
در حيرتم چه حرفست اي بيخبر نگاهم
شبنم بهر فسردن محو هواست (بيدل)
دل عقده ئي ندارد در رشتهاي آهم