شماره ١٥٠: پر نفس ميسوخت ما و من زغيرت تن زدم

پر نفس ميسوخت ما و من زغيرت تن زدم
ننگ خاموشي چراغي داشتم دامن زدم
ثابت و سيار گردون گرده وهم منست
صفحه بيکاري آمد در نظر سوزن زدم
گاه گاهي آفتابم ناز پرتو ميفروخت
چشم پوشيدم زغيرت گل برين روزن زدم
کسب معقولات امکان غيرناداني نداشت
با تجاهل ساز کردم کوس چندين فن زدم
حسن مستوري ندارد خاصه در کنعان ناز
بوي يوسف داشتم بيرون پيراهن زدم
تا تلاش موسي از من رمز حاجت وانشد
شعله تحقيق بودم خيمه در ايمن زدم
غيرت فقرم طبيعي حرکتي در کار داشت
حرص را ميخواستم سيلي زنم گردن زدم
رشک همچشمي نرفت از طبع غيرت زاي من
هر کجا آينه ديدم بر دل روشن زدم
سير از خود رفتني کردم زعشرتها مپرس
رنگ بالي زد که آتش در گل و گلشن زدم
پيري از من جز ندامت شيوه ديگر نخواست
حلقه تا گرديد قامت بر در شيون زدم
حرص را (بيدل) بنعمت سير اگر کردم چه شد
گوهر يک خرمگس من نيز در روغن زدم