شماره ١٤٩: برنگ شمع ممکن نيست سوز دل نهان دارم

برنگ شمع ممکن نيست سوز دل نهان دارم
جنون مغزي که من دارم برون استخوان دارم
نپنداري بمرگ از اضطراب شوق وامانم
سپند حسرتم تا سرمه ميگردم فغان دارم
زرمز محفل بيمغز امکانم چه ميپرسي
کف خاکستري در جيب اين آتش نشان دارم
باين افسردگيها شوخي ئي دارد غبار من
که گر دامن فشانم ناز چشم آهوان دارم
برنگ گردباد از خاکساري ميکشم جامي
که تا بر خويش مي پيچم دماغ آسمان دارم
مباشيد از قماش دامن برچيده ام غافل
که من صد صبح ازين عالم برون چيدن دکاندارم
نفس سرمايه ئي با اين گرانجاني نمي باشد
شرر تاز است کوه اينجا و من ضبط عنان دارم
بغير از سوختن کاري ندارد شمع اين محفل
نميدانم چه آسايش من آتش بجان دارم
باين سامان اگر باشد عرق پيمائي خجلت
زخاکم تا غباري پر زند آب روان دارم
خجالت صد قيامت صعبتر از مرگ ميباشد
جدا از آستانت مردنم اين بس که جان دارم
بدوش هر نفس بار اميدي بسته ام (بيدل)
زخود رفتن ندارد هيچ و من کاروان دارم