برنگ خامه زبس ناتواني اجزايم
بسودن مژه فرسوده شد سراپايم
درين محيط مقيم تغافلم چو حباب
غبار چشم گشودن تهي کند جايم
حريف مطلب اشک چکيده نتوان شد
صدا شکست نفس در شکست مينايم
شرار مرده ام از حشر من مگوي و مپرس
چنان گذشته ام از خود که نيست فردايم
سحر طرازي گلزار حيرتست امروز
شکسته رنگي آينه تماشايم
خيال هستي موهوم سرخوشم دارد
وگرنه در رگ تاکست موج صهبايم
چو عمر رفته ندارم اميد برگشتن
غنيمتست که گاهي بياد مي آيم
کسي خيال چه هستي کند زوضع حباب
شگافته است بنام عدم معمايم
هزار رنگ زمن پرفشان نيرنگست
اگر غلط نکنم آشيان عنقايم
غرور خودسري آينه نمودم نيست
چو انفعال عرق کرده است پيدايم
طواف دشت جنون ذوق سجده ئي دارد
که جاي آبله دل ميکشد سر از پايم
نگاه چاره ندارد زمردمک (بيدل)
نشانده است جنون در دل سويدايم