بذوق جستجويت جيب هستي چاک ميسازم
غباري ميدهم بر باد و راهي پاک ميسازم
بچندين عبرت از دل قطع الفت ميکند آهم
فسانها ميزنم کاين تيغ را بيباک ميسازم
دران عالم که انداز عروجي ميدهم سامان
سري مي آورم در گردش و افلاک ميسازم
نيمدانم چسان کام اميد از عافيت گيرم
که من در بيخوديها نيز با ادراک ميسازم
بهر تقدير خورشيديست سامان غبار من
بگردون گر ندارم دسترس با خاک ميسازم
بعشقت تازننگ وضع بيدردي برون آيم
جبين راهم زخجلت ديده نمناک ميسازم
باين انداز نتوان ريشه سامان دويدن شد
دلي چون آبله پا مزد سعي تاک ميسازم
زاستغناي نوميديست با من دست افسوسي
که گر برهم زنم نقش دو عالم پاک ميسازم
بعرياني تظلم نيز از من چشم مي پوشد
اگر باشد گريبان تا در دل چاک ميسازم
طمع را چاره دشوار است از ناز خسان (بيدل)
بدندان تا توانم ساخت با مسواک ميسازم