شماره ١٣٦: بدل گردي زهستي يافتم از خويشتن رفتم

بدل گردي زهستي يافتم از خويشتن رفتم
نفس تا خانه آئينه روشن کرد من رفتم
شرار کاغذم از بيدماغيها چه ميپرسي
همه گر يکقدم رفتم بخويش آتش فگن رفتم
زباغ امتياز آئينه گلچيدن نمي داند
تحير خلوت آرا بود اگر در انجمن رفتم
زدل بيرون نجستم چون خيال از آسمان تازي
نيفتادم بغربت هر قدر دور از وطن رفتم
تحير شد دليلم در سواد دشت آگاهي
همان تار نگاهم جاده بود آنجا که من رفتم
زبس وحشت کمين الفت اسباب امکانم
کسي با خويش اگر پرداخت من از خويشتن رفتم
چو شمعم مانع وحشت نشد بيدست و پائيها
بلغزشهاي اشک آخر برون زين انجمن رفتم
بآگاهي نديدم صرفه تدبير عرياني
زغفلت چشم پوشيدم بفکر پيرهن رفتم
هجوم ضعف برد از يادم اميد توانائي
نشستم آنقدر بر خاک کز برخاستن رفتم
پر طاوس دارد محمل پرواز مشتاقان
بيادت هر کجا رفتم بسامان چمن رفتم
ادا فهم رموز غيب بودن دقتي دارد
عدم شد جيب فطرت تا بفکر آن دهن رفتم
بقدر التفات مهر دارد ذره پيدائي
بيادت گر نمي آيم يقينم شد که من رفتم
مرا بر بستن لب فتحباب راز شد (بيدل)
که در هر خلوت از فيض خموشي بي سخن رفتم