شماره ١٣٤: بحيرت خويش را بيگانه اداراک ميسازم

بحيرت خويش را بيگانه اداراک ميسازم
جنون ناتوانم حبيب مژگان چاک ميسازم
تماشاهاست نيرنگ تحيرگاه الفت را
تو با آئينه و من با دل غمناک ميسازم
بچندين آرزو مي پرورم يک آه نوميدي
نهال شعله ئي سيراب ازين خاشاک ميسازم
ندارد پنجه آفت کمين جيب عرياني
چو گل جرم لباسست اينکه من با خاک ميسازم
هماي لامکان پروازم و از بي پروبالي
به پسي مانده ام چندانکه با افلاک ميسازم
بچندين نشه بودم محو مژگان سيه مستي
کنون با سايه واري از نهال تاک ميسازم
خيال از چين ابروئي تبسم ميکند انشا
بناموس محبت زهر را ترياک ميسازم
غرور اعتبار از قطره ام صورت نمي بندد
بتدبير گهر آبي که دارم خاک ميسازم
شکار افگن چو خون صيدم از ره برنميدارد
زنوميدي بخود مي پيچم و فتراک ميسازم
درين ماتم سرا (بيدل) مپرس از کسوت شمعم
زمن تا آستيني هست مژگان پاک ميسازم