شماره ١٣٣: بحسرت غنچه ام يعني بدل تنگي وطن دارم

بحسرت غنچه ام يعني بدل تنگي وطن دارم
خيالي در نفس خون ميکنم طرح چمن دارم
سپند من بنوميدي قناعت کرد ازين محفل
تو از مي چهره مي افرر زمن هم سوختن دارم
کف خاکسترم بشگاف و داغدل تماشا کن
چراغ لاله در رهن مهتاب و سمن دارم
وداع آماده شو گر ذوق استقبال من داري
که من چون برق از خود رفتني درآمدن دارم
نميدانم چه نيرنگست افسون محبت را
که خود را هم تو ميپندارم و با خود سخن دارم
بخاموشي زساز عجز تصويرم مشو غافل
شکست دل فغانها دارد از رنگي که من دارم
که دارد فکر بي ساماني وضع حباب من
برنگي کشته ام عريان که گوئي پيرهن دارم
بغفلت خانه امکان چه امکانست يکتائي
دوئي مي پرورم در پرده تا جان در بدن دارم
دو عالم خون شود تا نقش بندم شوخي رنگي
قيامت انتخابم نسخها بر همزدن دارم
درين صحرا زبس فرشست اجزاي شهيد من
غباري هم گراز خود چشم پوشد من کفن دارم
گر آگاهم و گر غافل نگردد حيرتم زايل
تو بر آينه مرهم نه گه من داغ کهن دارم
بهر افسردگي (بيدل) مباش از ناله ام غافل
که من برق بجان عالمي آتش فگن دارم